تولد بابایی
1394/04/04 افطاری رفتیم خونه ی مامانبزرگت اینا واز قضا همه هم اونجا بودن شب که میخواستیم برگردیم کلی گریه وزاری کردی که بمونیم ماهم موندیم. خیلی هم خوش گذشت وتا صبح هم با زنعمو ودخترا حرف زدیم وشما هم تا پنج صبح بیدار بودی آخرم به زور گذاشتمت روپام وبا بدبختی خوابوندمت. اونم چه خوابی؟؟؟!!!!!!!تا کوچکترین صدایی میومد میپریدی ومیگفتی : بچه ها بیدار شدن؟؟ بریم بازی؟؟ خیلی دلم برای تنهاییت میسوزه،از شادیت شاد میشم ولی از این حالت آشوبی که دردرونت با دیدن بچه ها هویدا میشه غمگین میشم. خب بگذریم دغدغه ها ومادرانه های من انتها نداره!!!!!!! جمعه پنجم تیر شد وبه پسشنهاد اطرافیان رفتم کیک بخر...